با لرز کنار دیوار راهش رو ادامه میداد.
میخواست کمترین برخورد رو با آدمهایی که اونجا بودن داشته باشه. شبیه شبح انسان واری که هر دستش از تن آدما بگذره و هر چی چشم آدمها ازش رد بشه بیشتر به این پی میبیره که واقعیت نداره و وقتی باور کرد که چیزی بیشتر از یه بخار نیست کم کم محو بشه...
شبیه فقط یه تلقین بزرگ از حضور آدمه و اشلی مطمعن نبود که اونجا باشه.
لبخند بی پرواش بوی شر میداد.
حالا اون شلوغی و صدای خندهها آرامش بخش نبودن.
《چی میشه اگه اونجوری که فکر میکنی آدم خوبی نباشم؟》
لبهاش رو با زبون تر کرد و با چشمهای براقش به اشلی نگاه کرد و سوال پرسید.
همونجا با چشمهایی باز که رد اشک از کنارشون دیده میشد نفسهای سخت رو تماشا کرد و فرشته توی یک سطل رنگ آبی فرو رفت.
قرار بود تا طلوع آفتاب آبی بودن رو تجربه کنه.
همونطوری که نقاشی کشیده بود.
《کی گفته من فکر میکنم تو آدم خوبی هستی؟》
نیشخند شیطنت آمیزش اجازه پیش روی میداد.
اون لعنتی خود خطر بود.
《من اقونیطونم》
اشلی میون خندههاش گفت و غبارهای سیاهی دورش رو فرا گرفت.
زندگی هیچ بخش بندی مناسبی نداشت. عوضشدن صحنهها بدون هیچ آگاهی و اعلام به تو صورت میگیره.یه لحظه بین جمعیت وایستادی و لحظه بعد توی باتلاق دست و پا میزنی.
مشابه این اتفاق توی خلاصه نویسی اتفاقات مفصل رخ میده که یه عالمه چیز جزئیات حذف میشن. اما این درست نبود.
چون به اشلی فقط یه خلاصه داده بودن و گفته بودن که درکش کنه. نمیفهمید جمع توی عکس چطور از هم پاشید و دیگه هیچوقت برنگشت.
اوه. الان اونجا صبح بود.
هر جایی به جز اینجا صبح بود.
پرت کردن حواس اینروزها خیلی سخت شده بود چون به میل خودت نمیتونستی اون آگاهی رو قطع کنی.مثلا برای نگاه نکردن به یه فایل قدیمیکه قایمش کردی باید سالها سمت چیزهای دیگه رو برگردونی.
و هیچ کس جز اون معنیای که پشت تمامیاین برنامه ریزیها و دروغ گفتنها بود رو نمیفهمید.
"کوچهای که سرو تهش بسته است زندانه عزیزم"
بازدید : 705
جمعه 29 اسفند 1398 زمان : 2:40